دیشب تا صبح راستینی بهم چسیبده بود و آروم و قرار نداشت..تو بغلم خوابوندمش تا مطمئن شه پیششم اما بازم تا تکون می خوردم فکر می کرد دارم می رم و میزد زیر گریه.. خلاصه تا صبح مراقبش بودم و نخوابیدم.. صبح می خواستم برم اداره اما ولم نمی کرد.. مامان اومدن و با چند تا اسباب بازی مشغولش کردن و من در رفتم.. اما تو اداره بغضم شکستم و ناخواسته گریه کردم.. وقتی برگشتم سر حال بود و می خندید اما نخوابیده بود.. پرید بغلم ..دیدیم دندون بالاییاش نیش زده.. خدایا شکرت.. بالاخره برا یه مدتی می تونه راحت غذا بخوره.. ساعت یه ربع به ۶ که می خواستیم رادینی رو ببریم کلاس پیانو.. راستینی رو هم لباس پوشوندم و تا کالسکشو دید یک ذوقی کرد و خودشو پرت کرد سمتش.. جان...